نوشته شده توسط : محسن

در دهکده‌ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادی مسخره اش می کردند. ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند. ولی او از بلاهت خود خسته شد. بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.


مرد عاقل گفت: مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن.

اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»، فوری بگو: نه! خوب می دانم که گناهکار است.

اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کرده‌ام!»

نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»

اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو: «این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد.»

انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.



بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:

ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.
نقاشی را نشان او می‌دهی و او خطاها را به شما نشان می‌دهد.
کتاب‌های معتبر را نشان می‌دهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد می‌کند.
جه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیلگر و نابغه‌ی بزرگی!


پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!

تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند: چون نابغه‌ی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد!

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: مطالب آموزنده , داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: روش‌تبدیل‌ ابله ‌به‌ عاقل ‌و برعکس ,
:: بازدید از این مطلب : 382
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت: آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت: “نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم” .

چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم!”


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: چرچیل و راننده تاکسی ,
:: بازدید از این مطلب : 265
تاریخ انتشار : 28 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درمورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:

یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.

در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.

پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.

پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد.

پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟ پس اینها ازکجا آمده؟

پیرزن در پاسخ گفت :

 

آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده‌ام !


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: جعبه کفش ,
:: بازدید از این مطلب : 237
تاریخ انتشار : 28 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت .
با اینکه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ، دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر که شد ،‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت که با اتومبیل بدنبال دخترش برود .
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید،باعجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زدو این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.
زمانیکه مادر اتومبیل  خود را به کنار دخترک رساند ، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید :
:" چکار می کنی ؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"
دخترک پاسخ داد:
" من سعی می کنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد."
 
باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی کنارتان باشد.
در طوفانها لبخند را فراموش نکنید

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: لبخند را فراموش نکنید ,
:: بازدید از این مطلب : 238
تاریخ انتشار : 24 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

داستان آموزنده "تاجر و باغ زیبا" - www.radsms.com

مردی تاجر در حیاط  قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته

و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.

هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود.

تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت.

اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد…

تمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند ،

رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟

درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم…

مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بود…!

علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم.

از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود.

علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم…

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد

پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم

‏(چارلی چاپلین) ‏


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده “تاجر و باغ زیبا” ,
:: بازدید از این مطلب : 229
تاریخ انتشار : 12 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
 
عشق
 

یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.

وقتی این مرد از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثل او حتما" به بهشت می رفت.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.

مرد وارد شد و آنجا ماند.

چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت و گفت:

این کار شما تروریسم خالص است!

پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟

ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:

آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.

از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!

لطفا" اين مرد را پس بگيريد!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عشق 

پس

 

با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 256
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
 
 

 

سعی کنیم این داستان را تا همیشه به یاد داشته باشیم
داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا برود

او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار اين كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود

او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت

ولي قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به شب برساند، به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملاٌ تاريك شد

طوریکه به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه وستاره ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند

كوهنورد همانطور كه بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، ناگهان پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگيش را به ياد مي آورد.

داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان احساس كرد طناب به دور كمرش حلقه خورده و وسط زمين و هوا مانده است
حلقه شدن طناب به دور بدنش مانع از سقوط كاملش شده بود. در آن لحظات سنگين سكوت، چاره
اي نداشت جز اينكه فرياد بزند:

“کمکم کن خدا”.

ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد:

از من چه ميخواهي؟

 - نجاتم بده.
- واقعاٌ فكر ميكني ميتوانم نجاتت دهم.

- البته تو تنها كسي هستي كه ميتواني مرا نجات دهي.
- پس آن طناب دور كمرت را ببُر
براي يك لحظه سكوت عميقي همه جا را فرا گرفت و مرد تصميم گرفت با تمام توان به طناب بچسبد و آن را رها نكند

روز بعد، گروه نجات آمدند و جسد منجمد شده يك كوهنورد را پيدا كردند كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود در حاليكه تنها يك متر با زمين فاصله داشت.

و من و شما تا چه حد به طناب زندگي خود چسبيده ايم؟

آيا تا به حال شده كه طناب را رها كرده باشيم؟
خدا همیشه با ماست

پس بیایید از این پس

هيچگاه به پيامهايي كه از جانب خدا برايمان فرستاده ميشود شك نكنيم
هيچگاه نگوييم كه خداوند ما را فراموش كرده يا رهايمان كرده است
هيچگاه تصور نكنيم كه او از ما مراقبت نميكند

و به ياد داشته باشيم

خدا همواره مراقب ماست


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: طناب زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 258
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

خدایا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.

آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند

وقتی به موضوع خدا رسید

آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.

مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟

آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟

شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟

 بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟

اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟

نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.

مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.

آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت

به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف  و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده

ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:

میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.

آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.

همین الان موهای تو را کوتاه کردم.

مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند

چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف

و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.

آرایشگر گفت: نه بابا!

آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.

مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است.

خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.

برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خدا هست ,
:: بازدید از این مطلب : 273
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

پیرمرد عاشق

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم

 

نظرتو بگو

ای عشق من کی تو را به دست می آورم

wWw.PaToGh.Org

 wWw.PaToGh.Org

deborah.mihanblog.com

سلام بر عشق خودم تا امروز همینجوری وبلاگ نویسی می کردم اما از امروز فقط به خاطر عشقم می نویسم.

deborah.pardisblog.com

کجایی...من


ای عشق من دارم می گریم

deborah.pardisblog.com

کاشکی بد بودی عزیز


ای خدااااااااااااااااااا


دوستت دارم


ای عزیزم دردی از تو در دل دارم.


 
من و تو 


 

 

بقیه در ادامه مطلب.....

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: عشق فراموش نشدنی من ,
:: بازدید از این مطلب : 298
تاریخ انتشار : 25 آبان 1384 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن


دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.

آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :
ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .

خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از کوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .

فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد .

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد .
نه در دنياي واقعيات .
آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .
« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .

نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: دو خط موازي ,
:: بازدید از این مطلب : 269
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن


روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: زیباترین قلب ,
:: بازدید از این مطلب : 292
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

 

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

نظرت چیه؟

 

لاو


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستان ديوانگی و عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 318
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

Click to view full size image
دوستت دارمAمن


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: مرد نابینا ,
:: بازدید از این مطلب : 341
تاریخ انتشار : 25 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

نکته

 

به خاطر داشته باش که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند

اما تمام شادی ها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستیم

عابد و شیطان

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند : فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !!!

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند...

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است ...

عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!

خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...

باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!

عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!

باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت : دست بدار تا برگردم ! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
 

اعتقاد اعتماد و امید

Confidence اعتقاد:

اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند.

روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند،فقط یک پسربچه با چتر آمده بود،این یعنی اعتقاد.

2- Trust اعتماد:

اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد،وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید،او میخندد ..... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت،این یعنی اعتماد.

3- Hope امید:

هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم.ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید،این یعنی امید.

با اعتقاد،اعتماد و امید زندگی کنید.

وقت

هیچ وقت نگو وقت نداری.. به تو همان مقدار زمان داده شده که به

 

هلن کلر ، لئوناردو داوینچی ، توماس جفرسون و آلبرت انیشتین.

ذهن بعضی ها

ذهن انسان احمق مانند مردمك چشم است؟؟؟هر چقدر بیشتر نور

 

بتابانی ...تنگ تر می شود!!!

ارزش کار

جراح قلب و تعمیر کار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!! 

نقاط ضعف

كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد.

پدر كودك اصرار داشت استاد ازفرزندش یك قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می‌تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاه‌ها ببیند !!!

  در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو را به او تعلیم نداد !


بعد از شش ماه خبررسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می‌شود.


استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در میان اعجاب همگان با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!

  سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاه‌ها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری، آن كودك یك دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری كشور انتخاب گردد.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپیروزی‌اش را پرسید.

  استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود، و سوم اینكه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود كه تو چنین دستی نداشتی!!!

یاد بگیر كه در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كنی.


راز موفقیت در زندگی، داشتن امكانات نیست، بلكه استفاده از "بی امكانی" به عنوان نقطه قوت است ...

وعده

پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.  هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد. از او پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود :اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاي درآورد!

تسلیم شکست

شیوانا از مقابل مدرسه‌ای عبور می‌کرد.

پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است.

شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد.

پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمی‌تواند از پس مخارج تحصیل من بر آید. با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی می‌توانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را به دست آورم. اما این درس‌ها سخت است و با خودم می‌گویم که این اتفاق هرگز نمی‌تواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم ...

شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت: یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفته‌ای و از پذیرفتن آن غمگین هم شده‌ای؟ دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست! خوب این که کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمی‌شود راهی بساز که این اتفاق بیفتد.

کاری کن که این چیزی که می‌خواهی رخ دهد. به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی را که دوست داری رخ دادنی سازی!

اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری بکن که رخ بدهد!

سپس شیوانا دست بر شانه‌های پسر جوان کوبید و گفت: انسان قوی وقتی به مانعی بر می‌خورد تسلیم نمی‌شود. یا راهی پیدا می‌کند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد آن راه را می‌سازد!

برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی را که بقیه محال می‌دانند، رخ دادنی کن...

 

سخنراني "ونه گات" مراسم فارغ التحصيلي دانشگاه MIT

خانمها، آقايان فارغ التحصيل ،لطفا كرم ضد آفتاب بماليد!

اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، راه ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم. خواص مفيد آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند. اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم.

 قدر نيرو و زيبايي جوانيتان را بدانيد، ولي اگر هم ندانستيد، مهم نیست! روزي قدر نيرو و زيبايي جواني تان را خواهيد دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنيد تا بيست سال ديگر، به عكسهاي جواني خودتان نگاه خواهيد كرد و به ياد مي آوريد چه امكاناتي در اختيارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده ايد. آن طور كه تصور مي كرديد چاق نبوديد. همه چيز در بهترين شرايطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشيد.

 نگران آينده نباشيد.اگر هم دلتان میخواهد نگران باشید، فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.


مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد! 

با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.

 نخ دندان بكار ببريد.
عمرتان را با حسادت تلف نكنيد. گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب. مسابقه طولاني است و ، سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد.

  

 ناسزا ها را فراموش كنيد. اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به من هم نشان بدهيد.

 

نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد. صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.


 اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در

  22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز   نميدانند.

  تا ميتوانيد كلسيم بخوريد. با زانوهايتان مهربان باشيد. وقتي قدرت زانوهاي خود را از دست داديد كمبودشان را به شدت   حس خواهيد كرد

ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد. ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد. ممكن است در چهل سالگي طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكي هم بكنيد. هرچه مي كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد. انتخابهاي شما بر پايه ي 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده..

دستورالعملهايي كه به دستتان ميرسد را تا ته بخوانيد، حتا اگر از آنها پيروي نمي كنيد.

از خواندن مجلات زيبايي پرهيز كنيد. تنها خاصيت آنها اين است كه بشما بقبولانند كه زشتيد .

در شناخت پدر و مادر خود بكوشيد. هيچ كس نمي داند كه آنان را كي براي هميشه از دست خواهيد داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشيد. آنها بهترين رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوي تنها كساني هستند كه بيش از هر كس ديگر در آينده به شما خواهند رسيد.

به ياد داشته باشيد كه دوستان مي آيند و مي روند، ولي آن تك و توك دوستان جان جاني كه با شما مي مانند را حفظ كنيد. براي پل زدن ميان اختلافهاي جغرافيايي و روشهاي زندگي سخت بكوشيد، زيرا هرچه بيشتر از عمر شما بگذرد، بيشتر پي مي بريد كه به افرادي كه در جواني مي شناختيد محتاجيد.

سفر كنيد


برخي حقايق لاينفك را بپذيريد: قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد. و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند.

به بزرگترها احترام بگذاريد.

توقع نداشته باشيد كه كس ديگري نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازي داشته باشيد. شايد هم همسر متمولي نصيبتان شده باشد. ولي هيچگاه نمي توانيد پيش بيني كنيد كه كدام خالي ميشود يا بشما جاخالي مي دهد.

خيلي با موهايتان ور نرويد وگرنه وقتي چهل سالتان بشود، شبيه موهاي هشتاد ساله ها ميشود. دقت كنيد كه نصايح چه كسي را مي پذيريد، اما با كساني كه آنها را صادر مي كنند بردبار و صبور باشيد. نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است. ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد.

شیر باشم یا روباه

مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست می‌آورد؟
در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود. زمانی که به روباه نزدیک شد، از شکار خورد و باقی را ترک گفت و خارج شد.
پس از لحظه‌ای روباه به سختی خود را حرکت داد و به شکار باقی مانده نزدیک شد و شروع به خوردن کرد.
پس پسر با خود گفت: بی‌شک خداوند ضامن روزی است، پس چرا مشقت و سختی را تحمل کنم؟
سپس پسر نزد پدرش رفت و برای پدرش ماجرا را باز گفت.
پدر گفت: فرزندم اشتباه می‌کنی ... من برای تو زندگی شرافت مندانه‌ای را می‌خواستم. به شیر نگاه کن! به دیگران کمک می‌کند. چگونه همان طور که می‌دانی او حیوانی قوی است!
اما به روباه نگاه کن ... او منتظر کمک دیگران است ... و از این رو برای او زندگی، شرافت‌مندانه نیست. پس فرزند متوجه شد و دیدگاهش در پیرامون زندگی عوض شد.
 
پابلو نرودا
 
به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر سفر نكنی،  اگر كتابی نخوانی،  اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،  اگر از خودت قدردانی نكنی. 


به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،  وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند. 


به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر برده‏ی عادات خود شوی،  اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ... 


اگر روزمرّگی را تغيير ندهی 
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی، يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی. 


تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی 
اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،  و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند
 دوری كنی . . . 


تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی 
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،  اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی، 
اگر ورای روياها نروی، اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات ورای مصلحت‌انديشی بروی . . . 


امروز زندگی را آغاز كن! 
امروز مخاطره كن! 
امروز كاری كن! 
نگذار كه به آرامی بميري
 
پیش داوری
 

در آخرين لحظات سوار اتوبوس شد  روي اولين صندلي نشست. از كلاس هاي ظهر متنفر بود اما حداقل اين حسن را داشت كه مسير خلوت بود...

اتوبوس كه راه افتاد نفسي تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد. 

پسر جوانی روي صندلي جلويي نشسته بود كه فقط مي توانست نيمرخش را ببيند كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد ...

به پسر خيره شد و خيال پردازي را مثل هميشه شروع كرد :

چه پسر جذابي! حتي از نيمرخ هم معلومه. اون موهاي مرتب شونه شده و اون فك استخوني . سه تيغه هم كه كرده حتما ادوكلن خوشبويي هم زده...

چقدر عينك آفتابي بهش مي آد... يعني داره به چي فكر مي كنه؟ 

آدم كه اينقدر سمج به بيرون خيره نميشه! لابد داره به نامزدش فكر مي كنه...

آره. حتما همين طوره.مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه.  بايد به هم بيان (كمي احساس حسادت)...

مي دونم پسر يه پولداره...  با دوستهاش قرار مي ذاره كه با هم برن شام بيرون. كلي با هم مي خندند و از زندگي و جوونيشون لذت مي برن ؛ ميرن پارتي، كافي شاپ، اسكي... چقدر خوشبخته!

يعني خودش مي دونه؟ مي دونه كه بايد قدر زندگيشو بدونه؟!!

دلش براي خودش سوخت.احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگي به او بدهكار است. احساس بدبختي كرد. كاش پسر زودتر پياده مي شد...!!!

  ايستگاه بعد كه اتوبوس نگه داشت، پسر از جايش بلند شد. 

مشتاقانه نگاهش كرد، قد بلند و خوش تيپ بود. ..

  پسر با گام هاي نااستوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثي كرد و چيزي را كه در دست داشت باز كرد...

   يك، دو، سه و چهار ... لوله های استوانه اي باريك به هم پيوستند و يك عصاي سفيد رنگ را تشكيل دادند. ..

  از آن به بعد ديگر هرگز عينك آفتابي را با عينك سياه اشتباه نگرفت و به خاطر چيزهايي كه داشت خدا را شكر كرد...

خوشبختی

خوشبختی مانند توپی است که وقتی می غلطتد به دنبال آن می دویم و وقتی متوقف میگردد به آن لگد می زنیم...
 
بادکنک فروش
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ...

  بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد .

  سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند...

پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !

تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتی گفت :

پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ...

دوست کوچک من ، زندگی هم همینطور است  و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست ...

مهم درون آدمهاست ، و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه  و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها میشود ...   

زیباترین قلب

روزی دختر جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می كرد كه زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد ، جمعیت زیادی جمع شدند ، قلب او كاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود ، پس همه تصدیق كردند كه قلب او به راستی زیباترین قلبی است كه تاكنون دیده اند .

دختر جوان در كمال افتخار ، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت ، ناگهان پسر جوانی جلو جمعیت آمد و گفت : اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست .

دختر جوان و بقیه جمعیت به قلب پسر جوان نگاه كردند ، قلب او با قدرت تمام می تپید ، اما پر از زخم بود . قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تكه هایی جایگزین آنها شده بود ، اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نكرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد .

در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت كه هیچ تكه ای آنها را پر نكرده بود ،

لیلی و مجنون

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

 عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

 سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

 گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

 جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

 نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

 خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

 مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم

 گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم

 سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

 عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

 سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا برنیامد از لبت

 روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

 مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه‌ام در میزنی

 حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

 مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم

 

حماقت انسان

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.

  روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند  و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند…

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»

روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند...

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون...!!!

 

 دو چيز را پاياني نيست : يکي جهان هستي و ديگري حماقت

انسان . البته در مورد اولي مطمئن نيستم!!! آلبرت انيشتين

دید مثبت

دختر دانش آموز صورتی زشت داشت.

دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره...

روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.

نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت...

او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟!!

یک دفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
اما کاترینای عزیزم ، بر عکس من  تو بسیار زیبا و جذاب هستی ... 

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند...

او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود :

به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.

ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.

مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت...

آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود؟!


 سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم ...!

5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت : برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!

در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند. روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟!

همسرم جواب داد : من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم ...!

و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید ... 

قانون دانه

نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد.

شايد پانـــصد ســـيب روی درخت باشد که هر کدام حاوي دست کم ده دانه است.

خيلي دانه دارد نه؟!

ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»

اينجا طبيعت به ما چيزي ياد مي دهد :

«اکثر دانه ها هرگز رشد نمي کنند. پس اگر واقعاً مي خواهيد چيزي اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»

از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:

- بايد در بيست مصاحبه شرکت کني تا يک شغل بدست بياوري.

- بايد با چهل نفر مصاحبه کني تا يک فرد مناسب استخدام کني.

- بايد با پنجاه نفر صحبت کني تا يک ماشين، خانه، جاروبرقي، بيمه و يا حتي ايده ات را بفروشي.

- بايد با صد نفر آشنا شوي تا يک رفيق شفيق پيدا کني.


وقتي که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمي شويم و به راحتي احساس شکست نمي کنيم.

قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت.

در يک کلام : افراد موفق هر چه بيشتر شکست مي خورند، دانه هاي بيشتري مي کارند...

مسابقه

قورباغه ها

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با<

 

 

مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فكر می كردند كه این پسر جوان چطور ادعا می كند كه قلب زیباتری دارد .

دختر جوان به قلب پسر جوان اشاره كرد و خندید و گفت : تو حتماً شوخی می كنی ... قلبت را با قلب من مقایسه كن ، قلب تو ، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است .

پسر جوان گفت : درست است قلب تو سالم به نظر می رسد ، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی كنم ، می دانی ، هر زخمی نشانگر انسانی است كه من عشقم را به او داده ام ، من بخشی از قلبم را جد


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: همه چیز ,
:: بازدید از این مطلب : 313
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت :”عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم” ما به مدت یک هفته  آنجا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی را که منتظرش بودم بگیرم .لطفا لباسهای کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه بر خواهم داشت .راستی اون لباس راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار!!

 

زن با خودش فکر کرد که این مساله کمی غیر طبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد . هفته بعد مرد به خانه  آمد. کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب و مرتب بود. همسرش به او خوش آمد گفت و پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟؟

مرد گفت :بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا‘ چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی را که گفته بودم برایم نذاشته بودی؟؟

جواب زن خیلی جالب بود: زن جواب داد: لباس راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.!!
نتیجه اخلاقی:هیچ وقت به زنها دروغ نگو!!!!!

خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاهی بزرگ منتظر اعلام برای سوار شدن به

هواپیما بود..

باید ساعات زیادی رو برای سوار شدن به هواپیما سپری میکرد و تا پرواز هواپیما

مدت زیادی مونده بود ..پس تصمیم گرفت یه کتاب بخره و با مطالعه كتاب این

مدت رو بگذرونه ..اون همینطور یه پاکت شیرینی خرید...

اون خانم نشست رو یه صندلی راحتی در قسمتی که مخصوص افراد مهم بود ..تا

هم با خیال راحت استراحت کنه و هم کتابشو بخونه.کنار دستش .اون جایی که

پاکت شیرینی اش بود .یه آقایی نشست روی صندلی کنارش وشروع کرد به خوندن

مجله ای که با خودش آورده بود ..

وقتی خانومه اولین شیرینی رو از تو پاکت برداشت..آقاهه هم یه دونه ورداشت

..خانومه عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد..فقط پیش خودش فکر کرد این

یارو عجب رویی داره ..اگه حال و حوصله داشتم حسابی حالشو میگرفتم

هر یه دونه شیرینی که خانومه بر میداشت ..آقاهه هم یکی ور میداشت .دیگه

خانومه داشت راستی راستی جوش میاورد ولی نمی خواست باعث مشاجره بشه

وقتی فقط یه دونه شیرینی ته پاکت مونده بود ..خانومه فکر کرد..اه . حالا این آقای

پر رو و سواستفاده چی چه عکس العملی نشون میده..هان؟؟؟؟آقاهه هم با کمال

خونسردی شیرینی آخری رو ور داشت ..دو قسمت کرد و نصفشو داد خانومه

ونصف دیگه شو خودش خورد..

اه ..این دیگه خیلی رو میخواد...خانومه دیگه از عصبانیت کارد میزدی خونش در

نمیومد.

در حالی که حسابی قاطی کرده بود ..بلند شد و کتاب و اثاثش رو برداشت

وعصبانی رفت برای سوار شدن به هواپیماوقتی نشست سر جای خودش تو

هواپیما ..یه نگاهی توی کیفش کرد تا عینکش رو بر داره..که یک دفعه غافلگیر

شد..چرا؟ برای این که دید که پاکت شیرینی که خریده بود توی کیفش هست

.<<.دست نخورده و باز نشده>>

فهمید که اشتباه کرده و از خودش شرمنده شد.اون یادش رفته بود که پاکت شیرینی

رو وقتی خریده بود تو کیفش گذاشته بود.اون آقا بدون ناراحتی و اوقات تلخی

شیرینی هاشو با او تقسیم کرده بود.در زمانی که اون عصبانی بود و فکر میکرد

که در واقع اون آقاهه است که داره شیرینی هاشو میخوره

و حالا حتی فرصتی نه تنها برای توجیه کار خودش بلکه برای عذر خواهی از

اون آقا رو نداره

چهار چیز هست که غیر قابل جبران و برگشت ناپذیر هست

سنگ بعد از این که پرتاب شد

دشنام .. بعد از این که گفته شد..

موقعیت .... بعد از این که از دست رفت

و زمان... بعد از این که گذشت و سپری شد

                    ادامه مطلب...............


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: خاطرات ,
:: بازدید از این مطلب : 298
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

 

میگن یه مطربی بود در مشهد به نام کریم تار زن.آلوده بود.خیلی بد بود.تارش سر شونش بود.داشت می زد و می رفت.تو راه دید یه جایی جمعیت خیلی زیاده.دم بازار فرش فروشای مشهد.پرسید چه خبره اینجا؟گفتن که آسیدهاشم نجف آبادی اینجا منبر میره(ایشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر می کرد).کریم تار زن یه مرتبه با خودش گفت که بریم در خونه خدا.ببینیم این چی می گه که این قدر مردم جمع میشن   

 

      تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است...

                                           ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

 

خدا توبه کرد به سوی این کریم تارزنه.وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در میارن زانو زد و نشست.مرحوم آسید هاشم رو منبر نشسته بود.دید یه مشتری براش اومده.از اون مشتریای عالی.بحثشو عوض کرد آورد توی توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شیرینی که داشت شروع کرد این ابیات معروف رو خوندن:

                  باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی... گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی

                  این درگه ما درگه نومیدی نیست........ صد بار اگر توبه شکستی باز آی

تارزنه شروع کرد گریه کردن.دستشو بلند کرد.صدا زد آی آقا یه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببینن سائله کیه.دیدن مطربه اومده.آلودهه اومده. ـسوالت چیه؟بپرس ـگفت رو منبر از قول خدا داری می گی باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی.سوالم اینه که اگه من آلوده برگردم رام می ده؟آخه من خیلی بدم. ـگفت عزیز دلم خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.خدا این مجلسو برا تو آماده کرده.کریم تارشو بلند کرد زد زمین.تار شکست.گفت آقای نجف آبادی قیامت شهادت بده که من آمدم.آشتی کردم.

یکی از علمای بزرگ مشهد می فرمود کار این تارزنه به جایی رسید هر که در مشهد یه حاجت سختی داشت صبح میومد پیش این تارزنه می گفت آقا امروز رفتی حرم امام رضا سفارش ما رو بکن می رفت سفارش می کرد امام رضا حرف این مطربه رو می خرید.(رحمت خدا خیلی زیاده.حدیث داره خدا ۱۰۰قسمت رحمت داره.یه قسمتشو بین همه موجودات هستی تقسیم کرده تمام این محبتا به برکت اون یه قسمته.۹۹قسمت رحمتشو نگه داشته قیامت بین بنده هاش تقسیم کنه)

 


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 318
تاریخ انتشار : 19 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

                           تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

www.bahar22.com            قالب ، کد موزیک ، تصاویر زیباسازی وبلاگ ، فال      WWW.bahar22.comاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irاسم خودتون را با حروف انگليسی بنويسيد        بهاربيست       www.bahar20.sub.irwww.bahar22.com            قالب ، کد موزیک ، تصاویر زیباسازی وبلاگ ، فال      WWW.bahar22.com

 

                 عكس تصویر تصاویر پیچك ، بهاربيست Www.bahar22.com

                 بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

                                                        عارف و شاهزاده


عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.

شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به

نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.

عارف به حضور شاه شرفیاب شد.

شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان

بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و
به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت
را با آنها سپری کن."

شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "


عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن

عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.

سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و
از دهانش خارج شد.

او سومین عروسک را امتحان نمود.

تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو

یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند،
اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو
شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه
شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع
سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف

پاسخ داد : " نه "

و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده

داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.

با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز

خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "

برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد
.

شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک

باقیماند

استاد
رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که
بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند

روزی


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: دوستت دارم ,
:: بازدید از این مطلب : 321
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

http://www.sadaf-farahani.com/blog/uploaded_images/fall-791620.jpg

الو..الو..سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه خدا نیست؟پس چرا کسی جواب منو نمیده؟یهو یه صدای مهربون در گوش کودک نواخته شد مثل صدای یک فرشته! بله جانم؟با کی کار داری؟خدا هست؟ با هاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده!بگو عزیزم من میشنوم کودک متعجب پرسید مگه تو خدایی؟من با خود خدا کار دارم...... هرچی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم کودک با صدایی بغض آلود گفت؟یعنی خدا منو دوست نداره؟فرشته ساکت بود بعد از مکسی نه چندان طولانی گفت نه!خدا خیلی دوست داره بلوار اشکی در چشمان کودک با فشار بغض ترکید ناگهان صدایی نرم گفت بگو زیبابگو هر آن چه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو!دیگر بغض امانش را بریده بود آهسته نجوا کرد خدا ی مهربونم نذار من بزرگ شم چرا نمی خوا هی بزرگ شوی؟ آخه خدا من خیلی دوست دارم اگه بزرگ شم و فراموشت کنم چی؟اگه حرف زدن رو با هات فراموش کنم چی؟مثه بقیه که بزرگ شدن و حرف منونمی فهمن آخه خدا مگه من با تو دوست نیستم ؟مگه این جوری نمیشه باهات حرف زد؟ بزگ ها میگن برای حرف زدن با تو فقط باید نماز خوند !خداوند پس از تمام شدن درد و دل های کودک آهسته گفت آدم که محبوب ترین مخلوق من است چه زود من و خاطرات کودکی اش را به ازای بزرگ شدن فراموش ی کند!.... ای کاش همه ی آدم ها من را به خاطر خودشان و نه برای خواسته هایشان می خواستند! دنیا برای تو خیلی کوچک است بیا تا همیشه کوچک بمانی و کودک کنار گوشی تلفن در آغوش خدا به خوابی عمیق وزیبا فرو رفت...... 

خداوند به سه طریق به دعاها جواب می دهد: او می گوید آری و آنچه می خواهی به تو می دهد. او میگوید نه و چیز بهتری به تو می دهد. او می گوید صبر كن و بهترین را به تو می دهد

 

 

نامه اي به خدا 

يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد، متوجه نا مه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . ? هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن. کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.
عيد به پايان رسيدو چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود نامه اي به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم ? فرستادي البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند .

نظر یادتون نره ها..........

بزودی زیباترین خاطره کودکی را می توانید در این وبلاگ مشاهده کنید.


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: حرف های زیبای یک کودک با خدا , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 345
تاریخ انتشار : 23 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن
      تامل در اين جملات دريايي از خداشناسي پاك و معصومانه جلو چشامون مياره
                           از ترجمه كتاب : نامه هاي بچه ها به خدا

* لازم نيست که نگران من باشي. من هميشه دو طرف خيابان رو نگاه مي کنم.
*فکر مي کنم دستگاه منگنه يکي از بزرترين اختراعات تو باشه.
*اسم من سيمونه. اسمم از انجيله. هشت سال و نيم دارم. ما در خيابون پارک زندگي مي کنيم. يه سگ دارم که اسمش باستره. يه همستر گوچولو داشتم که از خونه بيرون رفت و فرار کرد. من براي سنم کوچيکم هستم. سرگرمي هاي من شنا، بولينگ و مطالعه است. من يه آزمايشگاه کوچيک يه کلکسيون سکه و يه کلکسيون ماهي هاي استوايي دارم. در حال حاضر سه نوع از اونا رو دارم. خوب فکر مي کنم که خيلي حرف زدم. خداحافظ 
* بعضي وقتها بهت فکر مي کنم حتي وقتي دعا نمي کنم.
*شرط مي بندم که براي تو خيلي سخته که به همه آدمها در همه جاي دنيا عشق داشته باشي.
*خانواده ما فقط از ۴ نفر تشکيل شده و من هيچ وقت نمي تونم اين کارو بکنم.
*از همه ادمهايي که براي تو کار مي کنند پتروس و يوحنا رو از همه بيشتر دوست دارم.
*اگر روز يکشنبه توي کليسا رو نگاه کني بهت کفشاي نوام رو نشون مي دم.
*من داستان چانوکا رو از همه داستانهاي ديگه بيشتر دوست دارم. تو واقعا داستاناي قشنگي سر هم کردي.
*دلم ميخواد نهصد سال زندگي کنم، مثل شيث که توي کتاب مقدس درباره اش نوشته شده.
*دوستت دارم ،حالت خوبه؟ من خوبم، مادرم پنج دختر و يک پسر داره، من هم يکي از اونا هستم.
*از زماني که راجع به تو شنيدم ديگه احساس تنهايي نمي کنم.
*ما خونديم که توماس اديسون روشنايي رو اختراع کرد اما توي مدرسه ديني مي گن که تو اينکار رو کردي. پس شرط مي بندم که اديسون فکر تو رو دزديده.
*اگر تو نمي گذاشتي که دايناسورها منقرض شوند ما ديگر کشوري نداشتيم. تو کار درستي کردي.
*خداي عزيزم اين يک شعر است:
دوستت دارم
زيرا که به من داده اي
هر آنچه براي زندگي
به آن نيازمندم
اما آرزو دارم
به من بگويي
که چرا
مرا چنان آفريدي
که بايد بميرم.
*معرکه است که تو هميشه ستاره ها رو در جاي درستشون قرار مي دي.
*آدماي بد به نوح مي خنديدند و مي گفتند که تو احمقي که در زمين خشک کشتي مي سازي. اما او خيلي باهوش بود چون شيفته تو بود. اين همان کاريست که من مي خواهم بکنم.
*فکر نمي کنم که هيچ کس مي تونست بهتر از تو خدايي کنه. فقط خواستم که تو اينو بدوني اما من اين حرفو به اين خاطر نمي زنم که تو خدا هستي.
*من فکر نمي کردم که نارنجي و ارغواني بهم بياد، تا وقتي که غروب خورشيدي رو که روز سه شنبه ساخته بودي ديدم. دمت گرم.
*من بهترين کاري رو که از دستم بر مياد انجام ميدم.

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: مطالب آموزنده , داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: نامه هاي زيبا و خواندني بچه ها به خدا ,
:: بازدید از این مطلب : 330
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

یه مارگیری نشسته بود دم لونه یه مار خوش خط وخالی.می خواست بگیردش.یکی از اولیای خدا که منطق حیوانات رو هم ادراک می کرد از اونجا می گذشت.ماره رو کرد به این عبد صالح خدا و گفت: این می خواد منو بگیره.خیال کرده می تونه منو بگیره.رفت و بعد از چند دقیقه که برگشت دید که اون شخص ماره رو گرفته و گذاشته تو کیسه داره می بره.به ماره گفت تو که گفتی نمی تونه منو بگیره.پس چی شد؟ماره گفت:من عاشق یکی از اسماء خداوند هستم.این منو قسم داد به اون اسمی که عاشقشم. گفت خستم کردی دیگه بیا بیرون.اسم محبوب منو آورد منم به خاطر عشق به محبوبم اومدم بیرون.گفتم ولش کن اسم حبیبم رو برده بذار برم تو دامش.

اما من در راه محبوبم چه کردم؟ کاری کردم که بگم خدا این کارو فقط و فقط برای تو انجام دادم؟


امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه



:: موضوعات مرتبط: داستانهای کوتاه , ,
:: برچسب‌ها: مار بهتر است یا انسان؟ ,
:: بازدید از این مطلب : 353
تاریخ انتشار : 20 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد